بزرگ شدم...
 
درباره وبلاگ


بیشترازهمیشه دلواپس خودمم ...بایدبیشترمواظب خودم باشم..این وب ونوشته های بهم ریخته اش هیچ مخاطبی نداره من نه این حس هارو دارم ونه ندارم...میام چندپست مینویسم ذهنم خسته بشه برگردم به دنیای واقعی...متاسفانه یا خوشبختانه من ودلم این روزهاهیچ مخاطبی نداریم وهیچ وابستگی...باکلمات بازی میکنم واینجاباهاشون سرگرم میشم...زیادمینویسم اما نوشته هایی که حسم رو نقاشی میکنه رو جزخودم هیشکی نمیخونه ...شعرمیگم...داستان مینویسم ..اما ازدسترس خوندن ها ونظردادن های همه خارج شده اند...اینجا ومن رو زیادجدی نگیرید...من عشق پر شورهمه لحظه هام پروردگارنازنینمه که نمیذاره محتاج این خاک وعشق هاش بشم.اینجامیام تمرین جمله سازی...خوش اومدی به وبم ...سلام.
آخرین مطالب
پيوندها
  • قلب تنها
  • بهاره
  • ساغروساقی
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من وخدایی که فقط خودش میداندکیست... و آدرس shahnazi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
دلواپس خودمم...
مدتهاست بیمارمقیم بخش مراقبتهای ویژه ام




بزرگ

بی توبزرگ شدم...حسرتم اینه کاش مونده بودی تاباهم بزرگ میشدیم.



نظرات شما عزیزان:

قلب تنها
ساعت10:27---24 بهمن 1390
خدا هم که باشی بازهم یک عده ازتو ناراضی هستند پس سعی کن خودت باشی...!

نصیبه
ساعت10:32---13 بهمن 1390
تجسم کن زمانی را ...
که با ابریشمین نقش خیالت
صُفه ی ایوان قلبم را
به دستان نیایش فرش می کردم

تجسم کن زمانی را ...
که با بال و پر سیمرغ گونِ نام تو هردم
تمام هستی ناقابلم را من
نثار عرش می کردم

تجسم کن زمانی را ...
که با جاروب مژگانم
تمام گردهای دوری از یاد عزیزت را
زجان خسته ام رُفتم

تجسم کن زمانی را ...
که با آئینه های انتظار تو
تمام پرده های شام غیبت را
به خورشید ظهورت ، نقش می کردم


نصیبه
ساعت10:30---13 بهمن 1390
آفاق پوشيده از فر بيخويشي است و نوازش

اي لحظه هاي گريزان صفاي شما باد

دمتان و ناز قدمتان گرامي ،‌ سلام !‌ اندر آييد

اين شهر خاموش در دوردست فراموش

جاويد جاي شما باد



اي لحظه هاي شگفت و گريزان كه گاهي چه كمياب

اين مشت خون و خجل را

در بارش نور نوشين خود مي نوازيد

او مي پرد چون دل پر سرود قناري

از شهر بند حصارش فراتر



و مي تپد چون پر بيمناك كبوتر

تن ،‌ شنگي از رقص لبريز

سر ، چنگي از شوق سرشار

غم دور و انديشه ي بيش و كم دور

هستي همه لذت و شور



اي لحظه هاي بدين سان شگفت از كجاييد ؟

كي، وز كدامين ره آييد ؟

از باغهاي نگارين سمتي ؟

از بودن و تندرستي ؟

از ديدن و آزمودن ؟



نه

من

بس بودم و آزمودم

حتي

گاهي خوشم آمد از خنده و بازي كودكانم

اما

نه

اي آنچنان لحظه ها از كجاييد ؟

از شوق آينده هاي بلورين



يا يادهاي عزيز گذشته ؟

نه

آينده ؟ هوم ، حيف ، هيهات

و اما گذشته

افسوس

باز آن بزرگ اوستادم

يادم

آمد



چون سيلي از آتش آمد

با ابري از دود

بدرود اي لحظه ! اي لحظه !‌ بدرود

بدرود



مملی
ساعت16:59---12 بهمن 1390
سلام عزیزم وب جالبی داری عکس ه هم خوبه موفق باشی مرد
بهم سر بزن دوست من


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب:, :: ::  نويسنده : قلب بی ملاقات